🎬🎤ɱყ ῳɛცƖơɠ🌠🧩🎬🎤ɱყ ῳɛცƖơɠ🌠🧩، تا این لحظه: 2 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
🥰👩🏻‍❤️‍💋‍👨🏻بابا مهدی 👩🏻‍❤️‍💋‍👨🏻🥰🥰👩🏻‍❤️‍💋‍👨🏻بابا مهدی 👩🏻‍❤️‍💋‍👨🏻🥰، تا این لحظه: 41 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره
🤩نلین کوچولو🤩🤩نلین کوچولو🤩، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
🥰😇مامان مهناز😇🥰🥰😇مامان مهناز😇🥰، تا این لحظه: 41 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره
ραηιѕα-پانیساραηιѕα-پانیسا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره
😍αятιηαدختر خالم😍😍αятιηαدختر خالم😍، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره
طرفدار ایمجین درگنز شدنمطرفدار ایمجین درگنز شدنم، تا این لحظه: 2 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
تولد شمار سنتو رفتنمتولد شمار سنتو رفتنم، تا این لحظه: 3 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
علاقه ام به سبک راک پاپعلاقه ام به سبک راک پاپ، تا این لحظه: 2 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
تولد پاتر هد شدنمتولد پاتر هد شدنم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
تولد گریفیندور شدنمتولد گریفیندور شدنم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
اشنایی من با موسیقیاشنایی من با موسیقی، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
شاهان shahan👶🏻❤️شاهان shahan👶🏻❤️، تا این لحظه: 1 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

🌠📚🤩Love❤️Psychologist👩🏻‍⚕️and 💫literature

literature is life

-

1402/5/4 16:28
94 بازدید
اشتراک گذاری

بارانی بلورین شانه هایم را نوازش میکند

انگاه من مانند کودکی هایم که چتر رنگارنگم را بهانه ای برای دوست داشتن باران میدانستم

اهسته باز میکنم

اما همان لحظه نور تابان خورشید از لابه لای سوراخ های سوزنی چترم توجه مرا جلب میکند

از کودکی باران های طولانی را دوست داشتم

چرا که میتوانستم بیشتر از چتر رنگارنگم سیر شوم

هیچگاه فراموش نمیکنم

در همین دوران کودکی وقتی با مادربزرگ و مادرم وارد مغازه ی لباس فروشی شدیم

چتری بسیار مورد توجه من قرار گرفت 

ان چتر تنها بود

اهسته بسمت مادرم رفتم

و درخواست کردم :مادر عزیزم ایا میتوانی برایم این چتر را بخری ؟ مادرم اهسته از مغازه دار پرسید

قیمت این چتر چه مقدار است؟

مغازه دار با صدای واضح و بلندی گفت خواهرم این چتر فروشی نیست بلکه برای دخترم است

مادرم به سوی من بازگشت و گفت دخترکم از این چتر ها زیاد است

من قول میدهم مانند همین را برای تو بخرم 

بغض گلویم را گرفته بود  کودکی مهربان و خوش اخلاق بودم

اما لجبازیم هرگز پایان نیافت...

پایم را بر زمین کوبیدم : اما مادر من این چتر را میخواهم همینی که اینجاست را میخواهم

مادر که سعی میکرد مرا متقاعد کند نگهان متوجه گریه های من شد

او هر لحظه سعی میکرد تا مرا ارام کند

اما هرچه بیشتر تلاش میکرد شدت گریه های من بیشتر و بیشتر میشد

مغازه دار از سویی نمیتوانست به دخترش بگوید حریف دختری ۶ ساله نشده و چترش را به او داده است

اما از طرفی دیگر طاقت گریه هایم را نداشت

همان لحظه تلفنش را برداشت عکسی از دخترش نشانم داد 

گویی در این عکس نشان میداد دختر با این چتر چهره ارام و خندانی دارد 

چند لحظه نگاه کردم اما بازهم ول کن ماجرا نبودم

پاهایم را به زمین و زمان کوباندم تا توانستم اشک ریختم

خیلی ناراحت بودم  در همان لحظه مادرم یک دستمال کاغذی از کیفش دراورد

صورت گریان مرا نگاه کرد گونه هایم را بوسید  اشک هایم را پاک کرد

تا جایی که به خاطر دارم مادربزرگم مرا به انطرف مغازه برد و از خاطرات بچگی اش برایم تعریف کرد

اما من متوجه بودم که میخواهد حواس مرا پرت کند خیلی ان چتر را دوست داشتم

ظاهری یکسان با بقیه چتر های رنگارنگ داشت اما احساسی را به من منتقل میکرد که هیچ چتر دیگری این احساس را برایم فراهم نمیکرد

مادربزرگم کم کم حواس مرا به خود جلب کرد

نیم ساعت بعد مادرم را با چتری رنگارنگ دیدم

چتر را در دست گرفتم انرا خیلی دوست داشتم

فکر کنم همین یکی دوروز پیش بود که فهمیدم مادرم رفته بود و کل میدان هفت حوض را گشته بود

برای همین هر وقت ان را باز میکنم 

این خاطره به یادم میاید...

خاطره از قطرات بلورین بارانی

خاطره ای از اشک های روی گونه...

پسندها (3)

نظرات (0)